آخر قصه ی فرهاد...
خــنــده ات طـرح لـطـیـفـیست که دیدن دارد
نــاز ِ مــعـشــوق دل آزار خــریـــدن دارد
فــارغ از گــله و گــرگ است شبانی عـاشق
چـشـم تـو چه دشــتیست! دویدن دارد
شـاخـه ای از سـر دیوار بـه بیرون جسته
بوسه ات میوه ی سرخیست که چیدن دارد
عـشـق بـودی وَ بـه انـدیـشـه سـرایت کردی
قـلب با دیــدن تــو شـــور تـپیـدن دارد
وصــل تـو خـواب و خـیـال است ولی بـاور کن
عـاشـقـی بـی سـر و پــا عـزم رســیدن دارد
عــمــق تــو دره ی ژرفــیـست مـرا می خواند
کـسـی از بـین خــودم قـــصـد پـریدن دارد
اول قــصـه ی هـر عـشق کـمی تـکـراریست!
آخـر ِ قـصــه ی فـرهــــاد شـنیدن دارد...