آخر قصه ی فرهاد...

دلنوشته

دوست دارم فقط همین

آخر قصه ی فرهاد...

خــنــده ات طـرح لـطـیـفـیست که دیدن دارد
نــاز ِ مــعـشــوق دل آزار خــریـــدن دارد


فــارغ از گــله و گــرگ است شبانی عـاشق
چـشـم تـو چه دشــتیست! دویدن دارد


شـاخـه ای از سـر دیوار بـه بیرون جسته
بوسه ات میوه ی سرخیست که چیدن دارد


عـشـق بـودی وَ بـه انـدیـشـه سـرایت کردی
قـلب با دیــدن تــو شـــور تـپیـدن دارد


وصــل تـو خـواب و خـیـال است ولی بـاور کن
عـاشـقـی بـی سـر و پــا عـزم رســیدن دارد


عــمــق تــو دره ی ژرفــیـست مـرا می خواند
کـسـی از بـین خــودم قـــصـد پـریدن دارد


اول قــصـه ی هـر عـشق کـمی تـکـراریست!
آخـر ِ قـصــه ی فـرهــــاد شـنیدن دارد...



+ هک شده در: 13 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 3 ازقلب گلبرگ |